فتنه‌ام بر زلف و بالاي تو اي بدر منير

شاعر : سعدي

قامتست آن يا قيامت عنبرست آن يا عبيرفتنه‌ام بر زلف و بالاي تو اي بدر منير
شخصم از پاي اندرآمد دستگيرا دستگيرگم شدم در راه سودا ره نمايا ره نماي
سر ز حکمت برندارم چون مريد از گفت پيرگر ز پيش خود براني چون سگ از مسجد مرا
بگذرد از چرخ اطلس همچو سوزن از حريرناوک فرياد من هر ساعت از مجراي دل
چون کنم کز جان گزيرست و ز جانان ناگزيرچون کنم کز دل شکيبايم ز دلبر ناشکيب
با تو گر در دوزخم خرم هواي زمهريربي تو گر در جنتم ناخوش شراب سلسبيل
وه که آن ساعت ز شادي چارپر گردم چو تيرگر بپرد مرغ وصلت در هواي بخت من
تا وجودم هست خواهم کند نقشت در ضميرتا روانم هست خواهم راند نامت بر زبان
لابه بر گردون رسانم چون جهودان در فطيرگر نبارد فضل باران عنايت بر سرم
سهمگن درمانده‌ام جرمم به طاعت درپذيربوالعجب شوريده‌ام سهوم به رحمت درگذار
در تو کافردل نگيرد اي مسلمانان نفيرآه دردآلود سعدي گر ز گردون بگذرد